با خودش فکر کرد که فرار کنه. همیشه توی زندگیش فرار کرده بود، هر حرکتی توی زندگیش از جنس فرار بود. چند شب قبل از تصمیمگیری برای رفتن به سربازی، خوابِ کتاب آزمون فرزانگان رو دیده بود. به نظرش خیلی عجیب بود که بعد از این همه سال، خواب چنین چیزی رو ببینه. مدتها بود که این مسئله رو فراموش کرده بود اما این خواب یادآوری میکرد که روح و روانش هنوز این مسئله رو رها نکرده. که حتی اگر این مسئلهی اصلی ناخودآگاهش نباشه، ولی همچنان جزوی از ادبیات ذهن ناهوشیارشه. همونجا به فرضیهی «فراریِ همیشگی» قوام بیشتری داد. فهمید که فرار کردن رو از همونجا شروع کرده. از همون سالها، کتاب آزمون فرزانگان. عوض کردن مدرسه یه جور فرار بود و راه حل یا چگونگی این فرار عبارت بود از سازگار نشدن با مدرسه. از کشف این سناریو لبخند سردی به لبش نشست. چون همزمان چگونگی فرار بعدیش رو هم کشف کرده بود: سربازی. اونجا احتمالا دو تا مشکل بزرگ پیدا میکرد؛ یکی از دست رفتن استقلال شخصی و دیگری از دست دادن فرصت تنهایی و حریم شخصی. مشکلی با کتک خوردن، فحش شنیدن، گرسنگی، کار اجباری، نخوابیدن، یا خوردن غذاهای آشغال نداشت. ولی همون دو مورد اول یعنی نقض تنهایی و استقلال کافی بود که تعادل روانیش رو به کلی به هم بزنه. همهی این موارد رو روی کاغذ نوشت و در انتهای لیست، یه چیز دیگه هم اضافه کرد: خورشید.
میدونست که هیچ چیزی نمیتونه مثل آفتاب، در کوتاهمدت عصبی و در بلندمدت افسردهش کنه. با همون لبخند برگه رو نگاه کرد و تصمیم گرفت برای پر کردن دفترچهی اعزام به خدمت اقدام کنه. وقتهایی که میخواست فرار کنه، ذهنش خیلی سازمانیافتهتر و راحتتر کار میکرد. شاید چون از معدود موقعیتهایی بود که میدونست دقیقاً داره چه کاری انجام میده. با همین برنامهریزی اعزام شد، با این امید که اونجا سرخوردهتر از همیشه میشه و این سرخوردگی بهش این انگیزه رو میده که بالاخره کاری که درسته رو انجام بده.
وقتهایی که اسلحه به دست بود، فکرش فقط معطوف به یک مسئله میشد و پیش از این هرگز تمرکز ذهنی رو با این کیفیت تجربه نکرده بود. همین یک مورد باعث میشد زندگی رو بیش از پیش شیرین و دوستداشتنی ببینه، این یکی از معدود چیزهایی بود که همیشه توی زندگی آرزوش رو داشت. و این پارادوکسی دشوار بود. بعد از چند روز فهمید که نباید زیاد وقت رو تلف کنه، چون ممکنه به همه چیز عادت کنه. عادت این سرخوردگی رو تعدیل میکرد. روز ۱۴ام ماه رو برای انجام این کار انتخاب کرد و تا چند روز به چیزی جز عدد ۱۴ فکر نکرد. میدونست که هر قدر نزدیکتر بشه، احتمال مداخلهی ذهنی، ترس، تغییر نظر و پشیمونی بیشتر میشه: «هر فکری، فقط یه بازی هدایتشده توسط ذهنه برای بقا، و من این اجازه رو بهش نمیدم، چون دیگه تحملش رو ندارم».
روز ۱۴ام خیلی زود از راه رسید. برای انجام کار آماده بود. برای تموم کردن این داستان یا برای بیدار شدن از این کابوس. اسلحه به دست، تیغ آفتاب توی چشمش و حرارتی که از زمین بلند میشد و یادآور جهنمِ زندگی بود. همه چیز آماده بود اما فکرها مثل باد توی ذهنش زوزه میکشیدند. آیا باید پیش چشم دیگران ماشه رو بچکونه؟ آیا بهتر نیست قبل از اینکار چند تا آدم مزخرف دیگه رو هم به درک واصل کنه؟ واقعاً این بهترین راه انجام این کاره؟ آیا باید به کسی حرفی بزنه؟ آیا بهتر نیست یه دستنوشته توی جیبش داشته باشه که بفهمند این یه خودکشی ارادی بوده و خبری از قتل یا تصادف یا خرابی اسلحه یا هر چیز ناخواستهی دیگهای نبوده؟ به این فکر کرد که اصلاً دوست نداره بره جزو آمار پژوهشی که بعدها قراره خودکشی سربازها رو بررسی کنه، چرا که دوست نداشت با یه مشت احمقِ دیگه توی یه جامعهی آماری مسخره قرار بگیره. با خودش گفت آیا بهتر نبود که به کسی توضیحی در مورد علت کارم میدادم؟ چه توضیحی میخواست ارائه کنه؟ چرا میخواست خودکشی کنه؟ این سؤالی بود که قبلاً هرگز با این ادبیات مسخره از خودش نپرسیده بود. چون جوابش انقدر بدیهی بود که بیانش در قالب کلمات رو دشوار میکرد. با خودش فکر کرد شاید چون بلد نیستم زندگی کنم، منظورش یه زندگی عادی و یه روزمرگی ساده بود. با خودش گفت تنها مشکل من همینه، نمیتونم زندگی کنم و فکر هم نمیکنم این چارهای داشته باشه. چون بحرانی در کار نیست، این منم که مدام تبدیل به بحران خودم میشم و تنها راه خارج شدن از بحران، حذفِ عامل بحرانه. میدونست که احترام نسبت به خودش و زندگی رو از دست داده و کسی که برای خودش احترام قائل نباشه، نمیتونه برای دیگران هم احترامیقائل باشه. با از دست رفتن احترام، اون فرد دیگه قابل اعتماد نیست و میتونه به راحتی به دیگران آسیب برسونه. چون دیگه عامل بازدارندهای وجود نداره و جدای از این حرفها، با چنین اوضاعی زندگی کردن اصلاً ممکن نیست. ماهها بود که این غیرقابل اعتماد بودن رو در خودش میدید. وقتی با چند نفر دیگه توی ماشین وسط جاده بود و این فکر حتی یک لحظه هم از ذهنش بیرون نمیرفت که با همون سرعت بالا، فرمون ماشین رو بچرخونه سمت بیرونِ جاده و تنها چیزی که بازدارندهی این فکر بود، نه زندگیِ بقیهی سرنشینها که فرضیهی تغییر اوضاعِ زندگیِ خودش بود. و حالا مدتها بود که این فرضیه در ذهنش بیاعتبار شده بود و میل به ویرانی هر روز بیشتر از قبل همهی وجودش رو پر کرده بود و به همین دلیل هم بود که این اواخر ترجیح میداد از همه فاصله بگیره. اینجا بود که فهمید واقعاً شخص خاصی وجود نداره که بخواد این چیزها رو بهش توضیح بده و اصلاً چه فرقی میکنه که این مسئله رو به دیگران توضیح بده یا نه؟ به خصوص که معمولاً اعلام تصمیم خودکشی، فقط یک جور فریاد کمکخواهیه و این اصلاً و ابداً چیزی نیست که بهش علاقهای داشته باشه. تنها کاری که باید میکرد همین بود که نوک اسلحه رو بذاره زیر گلوش، رو به بالا، و همه چیز رو تموم کنه. نباید به ذهنش اجازه میداد که بازی در بیاره. دیگه حوصلهش از همه چیز و بیشتر از همه، از خودش سر رفته بود.
زانو زده، اسلحه زیر گلو و چشمهایی که از انباشت اشک چیزی رو نمیدید و گوشهایی که از هجوم فکر صدایی رو نمیشنوید و ناگهان، قنداق اسلحهای که توی صورتش کوبیده شد. آدمهای زیادی اونجا جمع شده بودند و این ضربهی یکی از فرماندهها بود، بعد از اینکه دیده بود هیچ گوش شنوایی برای شنیدن تهدیدها و اجرای دستوراتش توسط این سرباز، مبنی بر برداشتن اسلحه از زیر گلو و گذاشتنش روی زمین وجود نداره. همهی تنش خیس عرق شده بود و خونی که سر، صورت، گردن و به خصوص پلک چشمهاش رو پوشونده بود، بهش کمک میکرد کمیاحساسِ پنهان بودن داشته باشه، پنهان بودن از پیش چشم آدمهایی که اونجا دورهش کرده بودند. همینطور که روی زمین افتاده بود و احساس سرخوردگی و رقتانگیز بودن رو در بالاترین سطح ممکن تجربه میکرد، با خودش گفت که حداقل از این به بعد علت خودکشیش رو اینجا نوشته و در تلاش بعدی دیگه نیاز نیست نگران این مسئله باشه.